بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

باران مفهوم زندگی

صحبت های شیرین

بازم اومدم تا از حرف زدنهای شیرینت برات بگم اونقدر زیادن که نمی شه همه رو گفت تقریباً تمام کلمات رو می گی شبا قبل از خواب حتماً باید به بابا بوس شب بخیر بدی بعد هم می گی (شَگَلَک)‌یعنی شب بخیر من و بابا هم کلی می خندیم. جدیداً هر کاری رو می خوام برات انجام بدم می گی(بلدم) وقتی شیطونی می کنی خودت به خودت می گی (شیطونی دم بری بلا)‌یعنی شیطون دم بریده بلا
6 شهريور 1391

مسافرت سرعین

سلام عزیز دلم ببخشید یه مدتی سرم شلوغ بود نتونستم برات بنویسم . ولی حالا اومدم تا چیزایی که تو این مدت شده رو برات بنویسم. تو مرداد ماه به مامان مرخصی تابستونی دادند بابا هم مرخصی گرفت بعد با مامانی ، بابایی، عمه و عمو  اول رفتیم شمال بعد هم رفتیم سرعین ، حسابی بهت خوش گذشت از اول عشق مایویی که برات خریده بودم بودی همش می گفتی (مایو بپوش) ، سرعین که رفتیم فکر نمی کردم توی آبگرم بری ولی خیلی خوشت اومده بود خیلی ذوق داشتی و کلی آب بازی کردی ، عاشقتم که این قدر دختر خوبی هستی و هیچ وقت مامان رو اذیت نمی کنی  برات عکساش رو می زارم.
6 شهريور 1391

باران بازی گوش

سلام عشق مامان اونقدر بامزه ای که نمی شه توی هیچ نوشته ای کارهات رو توضیح بدم اما امروز اومدم تا چند تا از شیرین کاریهات رو بگم. دخترم خیلی این وانتی ها که میان میوه و سبزی می فروشن رو دوست داری تا صداشون رو می شنوی می گی آقا وایسا وایسا ، وقتی هم  که سوار سه چرخه می شی داد می زنی سبزی سبزی ،‌دیروز که داشتی همین بازی رو می کردی تا می گفتی سبزی منم بهت می گفتم آقا سبزی چند تو هم می گی سه تومن وقتی مشغول کار شدم اشتباهی بهت گفتم دخترم سبزی چند عصبانی شدی اومدی جلوم بهم گفتی ( آقا- الکی- بازی)‌یعنی دارم بازی می کنم الکی بگو آقا منم کلی بغلت کردم. مامان جونم شبا وقتی می خوای بخواهی دوست داری برات قصه بگم قصه نی نی که خودتی کار...
22 تير 1391

باران غذا خورد

عشقم سلام الان یک هفته است که  شام رو خودت می خوری بعضی مواقع با دست بعضی وقتها هم با قاشق مامان عاشق غذا خوردنت شده کلی ذوق می کنم وقتی می بینم خودت غذا دهنت می زاری بعد هم می گی به به ، به خصوص اگه مرغ یا ماهی یا گوشت تیکه باشه .
7 تير 1391

بی خوابی مامان

مامان جونم خیلی خوابم می یاد آخه ساعت ٦ صبح بلند شدی بهم می گی مامان پاشو شیر ، منم شیشتو از بالای سرم بهت می دم می گنی نه پاشو بشور ، پا شدم بغلت کردم شیشتو شستم شیر ریختم دادم بهت بعد بهونه گرفتی گفتی توپی (توپ) بهت دادم بعد گفتی گوگولی (به دونه گردنبندت می گی) بعد گفتی پا لالایی (پاتو دراز کن لالایی بخون) اونقدر ناز کردی بعدشم دیگه نخوابیدی تا بابا بلند شد بردت خونه مامانی و مامانم رفت سر کار. شیطونک فکر کنم هوس می می کرده بودی دیروز می خواستم ازت عکس بندازم برای دوست بابا که ببره کیش نقاشیش کنه اونقدر شیطونی کردی که نتونستم عکس خوب بگیرم چند تا عکس گرفتم ولی فکر نکنم خوب بود حالا بعداً برات می نویسم چی می شه.   ...
30 خرداد 1391

می می تلخ

مامان جونم الان که دیگه داری ٢٠ ماهه می شی مامان تصمیم گرفت دیگه می می رو ازت بگیره اونم به خاطر خودت چون خوب غذا نمی خوردی و زیادی به مامان وابسته شدی تقریباً یک هفته شده که کم کم بهت گفتم می می داره تلخ می شه الانم تقریباً ٢٤ ساعته که دیگه اصلا نخوردی . خیلی مامان برات ناراحت بود تا دلت می می می خواست به می می می گی دالی بعد برای اینکه خودت رو راضی کنی می گی می می تلخ منم حواست رو پرت می کنم تا یادت بره بعد می یای بوسش می کنی می ری ، ولی خوشحالم این کار رو کردم چون خیلی غذا خوردنت خوب شده تازه توی شیشه شیر گاو هم می خوری و من و بابا از شیر خورنت لذت می بریم. هر موقع شیر می خوای میگی شیشه قربونت برم الهی
28 خرداد 1391

باران کوچولو و بابا جونش

خیلی روزا وقتی با همدیگه خونه ایم و داریم بازی می کنیم و یه نشونه یا چیزی از بابا جونت می شنوی یا بیبینی یه برق خاص توی چشمات می بینم و زود می گی بابا -بابا منم برای اینکه بهونه نگیری می گم بابا رفته سر کار رفته برای دخترم بستنی بخره اونوقت آروم می شی و بازی می کنی چند روز پیش رفتم توی اتاقت دیدم بلوز بابات توی اسباب بازی هات گذاشتی صدات کردم گفتم مامان این چیه بعد اومدی ازم گرفتی و کلی بوش کردی و بوسش کردی ، اون موقع نمی دونستم باید بهت چی بگی فقط محکم بقلت کردم آخه معمولاً چیزایی که خیلی دوست داری رو می بری تو اسباب یازیهات می زاری . خدا جون سایه باباجون رو هیچ وقت از سرمون کم نکن .
28 خرداد 1391

صحبت کردن

سلام عزیز دلم ببخشید مامان چند وقت برات مطلب ننوشت سرش شلوغ بود. عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم یک سال و هفت ماهته تو این چند وقته اونقدر کارای بامزه و شیرین داشتی که اگه بخوام برات بنویسم کتاب می شه ولی از همه شیرین ترینش حرف زدنهای بامزته دیگه الان تقریبا تمام کلماتو قشنگ می گی ولی بعضی کلماتو که اشتباه می گی و حیلی بامزن برات می نویسم مثلاً می گی گاله= خاله، نگن=نکن، بستینی=بستنی، پتین=متین، وقتی ازت اسمتو می پرسیم می گی بالان صاصابری ، ما هم کلی خوشحال می شیم و برات دست می زنیم  دوست دارم عشقم  
27 خرداد 1391

معذرت خواهی

سلام عشقم ببخشید مامان جونم به خاطر اینکه مامان مجبور هر روز تو رو بزارتت خونه مامانیت بعد بره سر کار ، خدا کنه وقتی بزرگ شدی بفهمی تمام این کارا به خاطر آینده خودته و از دستم ناراحت نباشی می دونم وقتی پیش مامانی و عمه و عموت هستی بهت خیلی خوش می گذره ولی من می دونم خیلی دلت برای مامان تنگ می شه آخه هر روز که میام دنبالت می پری بغلم و کلی بوسم می کنی و توی چشمام نگاه می کنی انگار می خوای بهم بگی که چرا تا حالا تنهات گذاشتم. صبح ها اگه بابا ببرتت خوابی و اونجا هم می خوابی ولی وقتی من ببرمت بیدار می شی و اگه ببینی من دارم می رم بیقراری می کنی مامانم عذاب وجدان می گیره. می خوام بدونی با اینکه می رم سر کار فکرم و قلبم رو پیش باران قشنگم جا...
27 خرداد 1391