بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

باران مفهوم زندگی

باران 10 ماه و 10 روز

سلام مامان جون ببخشید چند وقت نتوسنتم برات خاطراتتو بنویسم چون محل کار مامان داشت جابه جا می شد و به شبکه وصل نبود.   حالا دختر نازم دو تا دندون پایین و یک دندون بالا داره و یکی دیگه از بالا هم داره در می یاد و تا مامان  بغلت می کنه شونه هاش رو گاز می گیری تا خارشش بیفته دختر مامان سه روزه سرما خورده و خیلی بی تابی می کنه نمی زاری مامان و بابا تا صبح بخوابن ولی خدا رو شکر داری بهتر می شی اونقدر مامان و بابا گفتن انشااله دردات بخوره تو سر اونها که ما هم سرما خوردیم. انشا اله که دیگه هیچ وقت مریض نشی . جیگر مامان چند روزی هست به تکیه به چیزی خودت از زمین بلند می شی و وامیستی بعد از چند ثانیه می افتی زمین . الان که خیل...
20 شهريور 1390

عشق مامان در نه ماهگی

سلام نفسم امروز نه ماهت شد خیلی خوشحالم     می خوام از کارهای این اواخرت بگم یک هفته شده که یک دندون کوچولو از توی لثه خوشکلت زده بیرون مامان و بابا کلی براش ذوق کردن دیگه کلی شیطونی جدید یاد گرفتی وقتی بهت دست می دیدم توهم دستت رو دراز می کنی تا دست بدی . دو هفته ای هست که تا یکی می خواد بره باهاش بای بای می کنی و کلی کارای جدید که با دیدنشون قند توی دل مامان و بابا آب می شه . خیلی دوست دارم نفسم زندگی برای من و بابا با تو مفهوم پیدا می کنه عشقم  ...
9 مرداد 1390

خاطره تلخ زندگی

مامانی شاید باورت نشه ولی بدترین روزهای زندگیم تقریبا یک ماه پیش بود   هفت ماه و نیم که بودی اسهال و استفراغ شدید شدی هر کاری کردم نتونستم توی خونه خوبت کنم یک هفته توی خونه با نسخه دکترت تحمل کردم ولی خوب نمیشدی یک چشمم خون بود و یه چشمم اشک من و بابا و تمام خانواده داشتیم داغون می شدیم . نمی دونستم چیکار کنم تا حالت بدتر شد و مجبور شدیم بیمارستان بستریت کنیم خیلی سخت بود بهم اجازه نمی دادن بهت شیر بدم تو هم گریه می کردی هر موقع می خواستی بازی کنی دستت سرم بود مامان و بابا که تو رو اینجوری می دیدن گریه می کردن تا اینکه بعد از چهار روز خوب شدی . خلاصه بدترین روز زندگی مامان و بابا بود از خدا می خوام که دیگه هیچ وقت مریض نشی. ...
3 مرداد 1390

کارهای شیرین

جیگر مامان دوست دارم    می خوام از کارات بگم که دل مامان و بابا رو برده                  خیلی منتظر شدم تا بتونی چهار دست و پا بری هفت ماهت که شد کم کم شروع کردی و قند توی دل مامان و بابا آب کردی  وقتی تونستی چهاردست و پا از پله برای اولین بار بری بالا برگشتی برای خودت دست زدی الان که هشت ماه و نیمت شده دستت رو به هر چیزی می گیری تا بتونی بلند شی خیلی هم شیطون شدی و ما منتظر تا بتونی تاتی کنی.   ...
2 مرداد 1390

احساسات مادرانه

دختر قشنگم دوست دارم نمی دونی چقدر از داشتنت به خودم افتخار می کنم خیلی وقتا دوست دارم محکم بغت کنم ببوسمت و تمام عشقمو به پات بریزم شاید هیچ وقت نتونم احساس واقعیم رو بهت بگم ولی روزی خودت می فهمی   دیروز بردمت سر کار خودم پیش همکارام همشون از دیدنت کلی لذت بردن تو هم حسابی شیطونی کردی براشون دست زدی رقصیدی خلاصه اون قدر بازی کردی که تا بردمت خونه از خستگی خوابت برد  فقط بهت بگم مامانو خسته کردی شبا نمی خوابی مامان کلافه شده آخه صبح زود می ره سر کار می دونی چیکار می کنی شبا تو خواب چهار دست و پا می ری . هم خندم می گیره هم عصبی می شم چون باید بدوم دنبالت
28 تير 1390

نانای نای

سلام دختر بلا   مامان جون قرطی از وقتی تونستی بشینی نه خیلی خوب توی بغل مامان تقریباْ چهار ماهت بود تا آهنگ می شنیدی یا برات نانای نای می خوندن شروع می کردی به تکون دادن خودت با آهنگ آروم آروم و با تند تند . شش و نیم بود که نشستی روی زمین و دست زدن یاد گرفتی و دیگه واقعاْ دستات رو تکون می دادی و نانای می کردی و کلی باعث خوشحالی همه می شدی.  
27 تير 1390