باران جوجوی شیطون
باران کوچولوی من هر چی بزرگتر میشی قشنگتر و نازتر می شی مامان جون مامان ۶ ماهت که شد رفت سر کار درسته پیشت نیست ولی همه فکر و ذهنش پیش توئه دوست داشتم می دونستی چقدر غصه می خورم که تو پیشم نیستی نمی دونی قبل از اینکه تصمیم بگیرم صبحها کجا بزارمت هر شب گریه می کردم و بوست می کردم و بهت می گفتم مامان رو ببخش که نمی تونه پیشت باشه تو هم آروم نگام می کردی و می خندیدی انگار مامان رو بخشیدی . حالا که دارم اینها رو برات می نویسم هشت ماه و ۱۵ روزت شده و خیلی کارای جدید یاد گرفتی که می خوام برات بگم
نویسنده :
مامان باران
12:05
روز تولد باران کوچولو
سلام مامانی دختر قشنگم این وبلاگ رو برات ساختم تا هم خاطراتت رو داشته باشی تا هم همیشه احساساتی که به هر لحظه از زندگیت دارم رو به یاد داشته باشم. مامان و بابا خیلی منتظر دختر قشنگشون بودن تا چشماشو ببینن و نوازشش کنن دکتر مامان بهش گفته بود ۹/۸/۸۹ بیاد بیمارستان تا دختر نازشو به دنیا بیاره ما همه چشم به راه تو بودیم تا اینکه ساعت ۱۲ ظهر به دنیا اومدی ما خیلی خوشحال بودیم و مامان با اینکه درد زیادی داشت به خاطر داشتن دختر سالمش خدا رو شکر می کرد . اون روز بارون میومد البته من و بابا خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بودیم اسمتو باران بزاریم آخه مامان خواب دیده بود با اومدن بارون دیگه تصمیمون قطعی شد که اسمتو باران بزاریم . می دون...
نویسنده :
مامان باران
11:02