روز تولد باران کوچولو
سلام مامانی دختر قشنگم این وبلاگ رو برات ساختم تا هم خاطراتت رو داشته باشی تا هم همیشه احساساتی که به هر لحظه از زندگیت دارم رو به یاد داشته باشم.
مامان و بابا خیلی منتظر دختر قشنگشون بودن تا چشماشو ببینن و نوازشش کنن دکتر مامان بهش گفته بود ۹/۸/۸۹ بیاد بیمارستان تا دختر نازشو به دنیا بیاره ما همه چشم به راه تو بودیم تا اینکه ساعت ۱۲ ظهر به دنیا اومدی ما خیلی خوشحال بودیم و مامان با اینکه درد زیادی داشت به خاطر داشتن دختر سالمش خدا رو شکر می کرد .
اون روز بارون میومد البته من و بابا خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بودیم اسمتو باران بزاریم آخه مامان خواب دیده بود با اومدن بارون دیگه تصمیمون قطعی شد که اسمتو باران بزاریم .
می دونم نمی تونی تصور کنی که چه احساسی داشتم قشنگترین احساس دنیا بود. می دونستم دیگه بدون دیدن چشمات نفسم بالا نمی یاد بنابراین بیشتر از هر چیزی بهت می گفتم نفس مامان .
زندگی مامان و بابا با اومدن تو دختر شیطون هم شیرین و هم تلخ شد آخه وروجک مامان تو تا ۲ ماه شبا اصلاْ نمی خوابیدی .
دختر خوشکلم با همه شیطنتاش ُ بیداریاش ناز و اداش پیش مامان و بابا بزرگ و بزرگتر می شد و مامان و بابا بهش وابسته تر