خاطره تلخ زندگی
مامانی شاید باورت نشه ولی بدترین روزهای زندگیم تقریبا یک ماه پیش بود
هفت ماه و نیم که بودی اسهال و استفراغ شدید شدی هر کاری کردم نتونستم توی خونه خوبت کنم یک هفته توی خونه با نسخه دکترت تحمل کردم ولی خوب نمیشدی یک چشمم خون بود و یه چشمم اشک من و بابا و تمام خانواده داشتیم داغون می شدیم . نمی دونستم چیکار کنم تا حالت بدتر شد و مجبور شدیم بیمارستان بستریت کنیم خیلی سخت بود بهم اجازه نمی دادن بهت شیر بدم تو هم گریه می کردی هر موقع می خواستی بازی کنی دستت سرم بود مامان و بابا که تو رو اینجوری می دیدن گریه می کردن تا اینکه بعد از چهار روز خوب شدی . خلاصه بدترین روز زندگی مامان و بابا بود از خدا می خوام که دیگه هیچ وقت مریض نشی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی